بوسۀ دست. بوسه که بر دست دهند مهتری را. - دست بوسه کردن، بوسیدن دست. خدمت کردن. کهتری و کرنش کردن: بلیس کرد ورا دستبوسه و شاباش نشست پیش وی اندر بحرمت و تعظیم. سوزنی
بوسۀ دست. بوسه که بر دست دهند مهتری را. - دست بوسه کردن، بوسیدن دست. خدمت کردن. کهتری و کرنش کردن: بلیس کرد ورا دستبوسه و شاباش نشست پیش وی اندر بحرمت و تعظیم. سوزنی
نوک دست. سرانگشتان دست. (یادداشت مرحوم دهخدا). کونۀ دست: به پیش هجو من ای کور پایدار نه ای مرا بخیره به یک دست کونه برمگرای. سوزنی. ، در تداول امروز از کونۀ دست، نوک و سر آرنج دست اراده کنند، امروز دست کونه به معنی یک دستی و ناچیز و زبون شمردن است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
نوک دست. سرانگشتان دست. (یادداشت مرحوم دهخدا). کونۀ دست: به پیش هجو من ای کور پایدار نه ای مرا بخیره به یک دست کونه برمگرای. سوزنی. ، در تداول امروز از کونۀ دست، نوک و سر آرنج دست اراده کنند، امروز دست کونه به معنی یک دستی و ناچیز و زبون شمردن است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
نام کوهی در شبانکاره به فارس در بلوک دارابجرد... نام این کوه را به اختلاف قرائات دستورکوه، ستورکوه، رستق کوه و کوه رستو نیز نوشته اند. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ 3 ص 194)
نام کوهی در شبانکاره به فارس در بلوک دارابجرد... نام این کوه را به اختلاف قرائات دستورکوه، ستورکوه، رستق کوه و کوه رستو نیز نوشته اند. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ 3 ص 194)
دست بوس. تقبیل دست و بوسه زدن بر دست. (ناظم الاطباء). بوسیدن دست. تقبیل ید: خواهشگریی و دستبوسی میکرد ز بهر آن عروسی. نظامی. ، شرفیابی. به خدمت بزرگی رسیدن. تشرف حاصل کردن. شرفیاب شدن: چو یاره دستبوسی رایش افتاد چو خلخال زر اندر پایش افتاد. نظامی. بدست آویز شیر افکندن شاه مجال دستبوسی یافت آن ماه. نظامی. از بهر دستبوسی آن شوخ همچو زلف صد کوچه ره بسایۀ شمشاد میروم. ملا مفید (از آنندراج)
دست بوس. تقبیل دست و بوسه زدن بر دست. (ناظم الاطباء). بوسیدن دست. تقبیل ید: خواهشگریی و دستبوسی میکرد ز بهر آن عروسی. نظامی. ، شرفیابی. به خدمت بزرگی رسیدن. تشرف حاصل کردن. شرفیاب شدن: چو یاره دستبوسی رایش افتاد چو خلخال زر اندر پایش افتاد. نظامی. بدست آویز شیر افکندن شاه مجال دستبوسی یافت آن ماه. نظامی. از بهر دستبوسی آن شوخ همچو زلف صد کوچه ره بسایۀ شمشاد میروم. ملا مفید (از آنندراج)
نوعی از خربوزه است. (آنندراج). دستنبو. (ابن الندیم). نوعی از خربزۀ کوچک و مدور مخطط با پوستی نهایت نازک و گوشتی چون گرمک و معطر. دستنبو. دستنبویه. خراسانی. لفّاح. شمام. شمامه. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دستنبویه شود
نوعی از خربوزه است. (آنندراج). دستنبو. (ابن الندیم). نوعی از خربزۀ کوچک و مدور مخطط با پوستی نهایت نازک و گوشتی چون گرمک و معطر. دستنبو. دستنبویه. خراسانی. لُفّاح. شمام. شمامه. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دستنبویه شود
دستکش. موزۀ دست، یعنی جامه که به اندام کف و انگشتان دست دوزند، برای حفظ دست از سرما یا آفتاب یا گردوغبار و غیره و به دست پوشند. (یادداشت مرحوم دهخدا). قفاز. (دهار) : ای تیغ او که فتح ز تو دست موزه ساخت یارب بدست او چه درفشنده پیکری. خالد بن ربیع مکی طولانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 345). از بخل چون نیاز همی دست موزه ساخت طبع تو هر دو را به سخا پایدام کرد. مختاری غزنوی. زهی مودت تو پایدارۀ اقبال زهی عداوت تو دست موزۀ حرمان. رضی الدین نیشابوری. ، دستاویز. (برهان) (جهانگیری). بهانه. وسیله: ساخته دست موزۀ سالوس (قرآن را) بهریک من جو و دو کاسه سبوس. سنائی. نصیحت اشرار را دست موزۀ سعادت داشتن همچنان باشد که کاه بیخته به باد صرصر سپرده اند. (کلیله و دمنه)، تحفه و ارمغان. (برهان) (آنندراج)
دستکش. موزۀ دست، یعنی جامه که به اندام کف و انگشتان دست دوزند، برای حفظ دست از سرما یا آفتاب یا گردوغبار و غیره و به دست پوشند. (یادداشت مرحوم دهخدا). قفاز. (دهار) : ای تیغ او که فتح ز تو دست موزه ساخت یارب بدست او چه درفشنده پیکری. خالد بن ربیع مکی طولانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 345). از بخل چون نیاز همی دست موزه ساخت طبع تو هر دو را به سخا پایدام کرد. مختاری غزنوی. زهی مودت تو پایدارۀ اقبال زهی عداوت تو دست موزۀ حرمان. رضی الدین نیشابوری. ، دستاویز. (برهان) (جهانگیری). بهانه. وسیله: ساخته دست موزۀ سالوس (قرآن را) بهریک من جو و دو کاسه سبوس. سنائی. نصیحت اشرار را دست موزۀ سعادت داشتن همچنان باشد که کاه بیخته به باد صرصر سپرده اند. (کلیله و دمنه)، تحفه و ارمغان. (برهان) (آنندراج)
کسی که دستهایش را بسته باشند. کسی که دستانش مقید باشد. مقید. بندکرده. بسته دست. دست به زنجیر بسته. (ناظم الاطباء). مقابل دست باز: سعدی چو پای بند شدی بار غم بکش عیار دست بسته نباشد مگر حمول. سعدی. - دست بسته تسلیم کردن، مقید و بندکرده سپردن چنانکه دزدی را به زندان. - دست بسته بودن، مقید و غیر آزاد بودن. مجال اقدام کردن نداشتن: تهیدستان را دست دلیری بسته است. (گلستان سعدی). - دستم بسته مانده است، فلان اسباب مرا برده اند و کار کردن من میسر نیست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، زبون و مغلوب. (آنندراج). بی قوت و وسیله: مظلوم دست بستۀ مغلوب را بگو تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا. سعدی. ، کنایه از بخیل و خسیس. (برهان). بخیل. (آنندراج). خسیس و لئیم. (ناظم الاطباء). ممسک، نمازگزارنده. (برهان). مصلی. (آنندراج). مشغول به نماز. (ناظم الاطباء) ، عجیب و غریب، و آن صفت کار واقع شود. چنانکه گویند: فلانی کار دست بسته کرد. (غیاث) (آنندراج) ، بسته شده بوسیلۀ دست: این عمامه که دست بستۀ ماست باید باین بستگی بدست ناصر دین آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377) ، کنایه از خواندن نماز با دستهای بسته یعنی دستها را بر روی سینه گذاشته نماز خوانند، ضد دست باز. (ناظم الاطباء). دست به سینه. چون اهل سنت و جماعت دستها بر هم نهاده ایستادن در نماز. چون سنیان دست بر هم نهاده نماز کردن. مانند سنیان دو دست بر بالای شکم بر هم نهاده ایستادن در قیام. دو دست را بر هم نهاده به نماز ایستادن به رسم اهل سنت و جماعت، مقابل دست باز که رسم شیعه است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
کسی که دستهایش را بسته باشند. کسی که دستانش مقید باشد. مقید. بندکرده. بسته دست. دست به زنجیر بسته. (ناظم الاطباء). مقابل دست باز: سعدی چو پای بند شدی بار غم بکش عیار دست بسته نباشد مگر حمول. سعدی. - دست بسته تسلیم کردن، مقید و بندکرده سپردن چنانکه دزدی را به زندان. - دست بسته بودن، مقید و غیر آزاد بودن. مجال اقدام کردن نداشتن: تهیدستان را دست دلیری بسته است. (گلستان سعدی). - دستم بسته مانده است، فلان اسباب مرا برده اند و کار کردن من میسر نیست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، زبون و مغلوب. (آنندراج). بی قوت و وسیله: مظلوم دست بستۀ مغلوب را بگو تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا. سعدی. ، کنایه از بخیل و خسیس. (برهان). بخیل. (آنندراج). خسیس و لئیم. (ناظم الاطباء). ممسک، نمازگزارنده. (برهان). مصلی. (آنندراج). مشغول به نماز. (ناظم الاطباء) ، عجیب و غریب، و آن صفت کار واقع شود. چنانکه گویند: فلانی کار دست بسته کرد. (غیاث) (آنندراج) ، بسته شده بوسیلۀ دست: این عمامه که دست بستۀ ماست باید باین بستگی بدست ناصر دین آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377) ، کنایه از خواندن نماز با دستهای بسته یعنی دستها را بر روی سینه گذاشته نماز خوانند، ضد دست باز. (ناظم الاطباء). دست به سینه. چون اهل سنت و جماعت دستها بر هم نهاده ایستادن در نماز. چون سنیان دست بر هم نهاده نماز کردن. مانند سنیان دو دست بر بالای شکم بر هم نهاده ایستادن در قیام. دو دست را بر هم نهاده به نماز ایستادن به رسم اهل سنت و جماعت، مقابل دست باز که رسم شیعه است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
دستنبو. دستنبوی. دستنبوه. دست انبویه. دست بویه. گلوله ای که از اقسام عطریات سازند و پیوسته در دست گیرند و بوی کنند. و آنچه از لخلخه و خوشبوی که آنرا به دست توان گرفت و به عربی شمامه گویند. (برهان). به معنی دستنبوی است. (جهانگیری). گلوله که از بوی های خوش سازند و ببویند. گلوله ای باشد مرکب از عطریات و آن را بجهت بوئیدن در دست دارند. (غیاث). شمام. (منتهی الارب). ثعاریر. (یادداشت مرحوم دهخدا). معرب آن نیز دستنبویه است. (از دزی ج 1 ص 441) : ز دستنبویۀ خلقش جهان زآن سان معطر شد که هردم می کند سجده نسیم باغ رضوانش. شمس طبسی. ، هر میوۀ خوشبوی که ببویند. (غیاث). هر میوه که بجهت بوئیدن بر دست گیرند. (برهان). ثمری باشد کوچکتر از خربزه که آنرا به هندی کچری نامند. (غیاث). اسم فارسی درداب است. به لغت اهل شام شمام خوانند و در پارسی دستنبوی گویند و آن نوعی از بطیخ کوچک است بوئیدن وی و ادمان بدان نمودن دماغ را گرم کند و سدۀ وی بگشاید. نباتی باشد گرد و کوچک و الوان شبیه به خربزه. (برهان). لفاح. رجوع به دستنبو شود
دستنبو. دستنبوی. دستنبوه. دست انبویه. دست بویه. گلوله ای که از اقسام عطریات سازند و پیوسته در دست گیرند و بوی کنند. و آنچه از لخلخه و خوشبوی که آنرا به دست توان گرفت و به عربی شمامه گویند. (برهان). به معنی دستنبوی است. (جهانگیری). گلوله که از بوی های خوش سازند و ببویند. گلوله ای باشد مرکب از عطریات و آن را بجهت بوئیدن در دست دارند. (غیاث). شمام. (منتهی الارب). ثعاریر. (یادداشت مرحوم دهخدا). معرب آن نیز دستنبویه است. (از دزی ج 1 ص 441) : ز دستنبویۀ خلقش جهان زآن سان معطر شد که هردم می کند سجده نسیم باغ رضوانش. شمس طبسی. ، هر میوۀ خوشبوی که ببویند. (غیاث). هر میوه که بجهت بوئیدن بر دست گیرند. (برهان). ثمری باشد کوچکتر از خربزه که آنرا به هندی کچری نامند. (غیاث). اسم فارسی درداب است. به لغت اهل شام شمام خوانند و در پارسی دستنبوی گویند و آن نوعی از بطیخ کوچک است بوئیدن وی و ادمان بدان نمودن دماغ را گرم کند و سدۀ وی بگشاید. نباتی باشد گرد و کوچک و الوان شبیه به خربزه. (برهان). لفاح. رجوع به دستنبو شود